#شاید از نو بیندیشیم بهتر باشد!
شاید از نو بیندیشیم بهتر باشد!
شیخ ما و مریدش……
شیخ ما مریدی داشت عطار نام. چندی غیبش زد و دل شیخ از برای وی تنگ بشد. باری….چندی گذشت و عطار پیدایش شد. شیخ جویای علت این غیبت بشد. و عطار نزد شیخ سفره ی دل وا بکرد که : چندی بود که ز غم دلبری اسیر بودمی و آنقدر دست دست کردمی که مرغ از قفس پرید و دلبر از کفم برفت و من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود……
…..چندی نگذشت که دل ما اندر کمند زلف سیه مویی شهرآشوباسیر گشت و تیر مژگانش بر سینه ام بنشست و دل رمیده ی ما را انیس و مونس شد. لیک حسودان بد گهر و عنودان بد طینت بیکار ننشستندی و کار را به جایی رساندندی که با قلبی آرام و ضمیری مطمئن طوق طلاق را بر گردنم افکندمی و اندر مرحله نامزدی از خدمتش مرخص بشدمی……..
….و حال چندیست عاشق روی عزیزی خوش و نوخاسته ام و عنقریب است که با یکدگر مزدوج شویم.
شیخ ما که هنوز مهر کسی اندر دلش نیوفتاده بود آهی خانمان سوز برآورد و گفت:
هفت مرغ عشق را عطار خورد ما هنوز اندر خم یک جوجه ایم
این را بگفت تا صبح نعره ها بزد……..