مدرسه علمیه فاطمه الزهرا سلام الله علیها ساوه

  • صفحه اصلی 
  • تماس با ما 
  • ثبت نام 
  • ورود 

یادمان باشد، سلام مان بوی نیاز ندهد!

10 اردیبهشت 1398 توسط رضوانی

 

?بزرگی میگفت:
ما یک گاریچی در محلمان بود، که نفت می برد و به او عمو نفتی می گفتند.
یک روز مرا دید و
گفت: سلام. ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید!؟
گفتم: بله!
گفت: فهمیدم. چون سلام هایت تغییر کرده است!
من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه!؟
گفت:
قبل از اینکه خانه ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می گرفتی، حالم را می پرسیدی. همه اهل محل همینطور بودند. هرکس خانه اش گازکشی میشود، دیگر سلام علیک او تغییر میکند…
از اون لحظه، فهمیدم سی سال سلامم بوی نفت میداد. عوض اینکه بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد.
سی سال او را با اخلاق خوب تحويل گرفتم. خیال میکردم اخلاقم خوب است. ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی نیست به او سلام کنم.

?یادمان باشد، سلام مان بوی نیاز ندهد!

 

 نظر دهید »

رفع بلای حتمی شده!

15 فروردین 1398 توسط رضوانی

 

?حضرت عيسى(علیه السلام) با اصحاب خود نشسته بودند که هیزم‌شکنی از کنار آنها گذشت.

? عیسی(علیه السلام) به اطرافیان فرمودند: این هیزم شکن به زودی خواهد مُرد…

?اما پس از مدتی، هیزم‌شکن صحیح و سالم با كوله‌بارى از هيزم برگشت.

?اصحاب به حضرت عیسی گفتند: شما خبر داديد كه اين مَرد به زودی مى‌ميرد ولی او را زنده مى‌بينيم!

✨حضرت عيسى به آن هیزم‌شکن فرمودند:ای مرد هيزمت را زمین بگذار.

✅وقتی هيزم را باز كردند، ناگهان مارى سیاه كه سنگى در دهان گرفته بود را دیدند.

☑️حضرت عيسى از هیزم‌شکن پرسيدند: امروز چه کردی که این بلا از تو دفع شد؟

?هیزم‌شکن پاسخ داد: دو عدد نان داشتم.
فقيرى دیدم.
و يكى از نان‌ها را به آن فقیر محتاج دادم …

?عده الداعی و نجاح الساعی، صفحه۸۴

❀ اللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الۡفَرَج ❀

 

 نظر دهید »

حكايت

08 بهمن 1397 توسط رضوانی

 

تلنگر✨

♻️شخصی شیر می فروخت و آب در آن می ریخت، پس از چندین سال، سیلابی بیامد و گوسفندان و اموالش را برد. به پسر خود گفت: نمی دانم این سیل از چه آمد؟

 پسر گفت: ای پدر، این آبی است که به شیر داخل می کردی اندک اندک جمع شد و هرچه داشتیم برد.

«وما اصابکم من مصیبة فبما کسبت ایدیکم؛

?و آن چه از رنج و مصائب به شما می رسد، همه از اعمال زشت خود شما است».

 نظر دهید »

تلنگر : خشم شیطان از لذت عبادت شبانه

20 آذر 1397 توسط رضوانی

 داستان

??فردی کیسه ای طلا در باغ خود دفن کرده بود که بعد از مدتے یادش رفت کجا بود.
نزد بایزید بسطامی آمد.
بایزید گفت: نیمه شب برخیر و تا صبح نـماز بخوان. اما باید مواظب باشی که لحظه ای ذهنت نزد گمشده ات نرود و نیت عبادت تو مادی نشود.

??نیمه شب به نماز ایستاد و نزدیک صبح یادش افتاد کجای باغ دفن کرده است. سریع نماز خود به هم زد و بیل برداشت و باغ روانه شد. و محل را کند و کیسه ها در آغوش کشید.

✅?صبح شادمان نزد بایزید آمد و بابت راهنمایی اش تشکر کرد. بایزیدگفت: می دانی چه کسی محل سکه را به تو نشان داد؟ گفت : نه.
گفت : کار شیطان بود که دماغ اش بر سینه ات کشید و یادت افتاد.
مرد تعجب کرد و گفت: به خُـــــدا برای شیطان نمی خواندم.

⚫️?بایزید گفت: می دانم ، خالص برای خـدا بود. شیطان دید اگر چنین پیش بروی و لذت عبادت و راز و نیاز و سجده شبانه را بدانے ، دیگر او را رها می کنی… نزدیک صبح بود، لذت عبادت شبانه را ملائک می خواستند بر کام تو بچشانند، که شیطان محل طلاها را یاد تو انداخت تا محروم شوی.

??چون یک شب اگر این لذت را درک می کردی، برای همیشه سراغ عبادت نیمه شب می رفتے. شیطان یادت انداخت تا نمازت را قطع کنی. چنانچه وقتی قطع کردی و رفتی طلاها را پیدا کردی دیگر نمازت را نخواندی و خوابیدی….و اینجا بود که شیطان تیر خلاص خود را به تو رها کرد.

 

 نظر دهید »

رضايت مادر

24 مرداد 1397 توسط رضوانی

 رسول خدا صلي الله عليه و آله در كنار بستر جواني حاضر شدند كه در حال جان دادن بود. به او فرمود: بگو (لا اله الا الله).

جوان چند بار خواست بگويد، اما زبانش بند آمد و نتوانست. زني در كنار بستر او نشسته بود. پيامبر خدا صلي الله عليه و آله از او پرسيدند: اين جوان مادر دارد؟
زن پاسخ داد: آري! من مادر او هستم.
فرمود: تو از اين جوان ناراضي هستي؟
گفت: آري! شش سال است كه با او قهرم و سخن نگفته ام!
فرمود: از او بگذر!
زن گفت: خدا از او بگذرد، به خاطر خوشنودي شما اي رسول خدا!
سپس پيامبر خدا صلي الله عليه و آله به جوان فرمود: بگو (لا اله الا الله).
جوان گفت: (لا اله الا الله)
پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود: چه مي بيني؟
- مرد سياه و بد قيافه اي را در كنار خود مي بينم كه لباس چركين به تن دارد و بدبو است. گلويم را گرفته و خفه ام مي كند!
حضرت فرمود: بگو اي خدايي كه اندك را مي پذيري و از گناهان بسيار مي گذري، اندك را از من بپذير و تقصيرات زيادم را ببخش! تو خداي بخشنده و مهربان هستي.
جوان هم گفت.
حضرت فرمود اكنون نگاه كن. ببين چه مي بيني؟
- حالا مردي سفيدرو و خوش قيافه و خوشبو را مي بينم. لباس زيبا به تن دارد. در كنار من است و آن مرد سياه چهره از من دور مي شود!
پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود: دوباره آن دعا را بخوان.
جوان بار ديگر دعا را خواند.
حضرت فرمود حالا چه مي بيني؟
- مرد سياه را ديگر نمي بينم و فقط مرد سفيد در كنار من است. اين جمله را گفت و از دنيا رفت
بحارالانوار جلد2

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4

اوقات شرعی

موضوعات

  • متفرقه
  • آموزش
    • علوم قرآن و حدیث
    • نمونه سوال کلیه دروس
    • مهارتهای زندگی
  • یاد امام و شهدا
  • اهل بیت (علیهم‌السلام)
    • حدیث و سخنان
    • زندگینامه و تاریخ
    • فضائل و مناقب
    • ولادت / شهادت
  • احکام عملی
  • طلاب
    • دل نوشته های طلاب
  • در محضر بزرگان
  • اخبار و اطلاعیه های مدرسه
  • فناوری اطلاعات و رایانه
  • نکات جالب
  • دعا و مناجات
  • پادکست
  • اخلاق
    • رذایل اخلاقی
    • فضایل اخلاقی
  • عکس نوشته
  • پزشکی
  • اشپزی
  • شبهات
  • احکام
  • سیاسی
  • داستان
  • اعمال روز
  • گفتار خنده دار

صفحه ها

  • درباره حوزه ساوه
  • سیستم آزمون سایت
  • ساوه شناسی
  • نویسندگان وبلاگ

جستجو

خبرنامه

آمار

  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس