صف مورچه ها و میرزای تهرانی
در نماز تو خدایا بدنم میلرزد
چون به لب نام تو آرم، سخنم میلرزد
یادم از بار گناه آید و سرمنزل مرگ
وز غم این ره بی توشه تنم میلرزد
پرونده کوچکی است از زندگانی میرزا جواد آقا تهرانی. هنوز هم پیرمردهای مشهدی او را می شناسند و از رفتار مردمی او تعریف ها می کنند. واقعا یکی از دوستان خوب خدا بود.
زاده شدن: به 1283 سال قمری در تهران
نام گرفتن: جواد
به تحصیل اشتغال یافتن: در ایام جوانی در قم و نجف
عزیمت به مشهد: به سال 1312 قمری
دیگر فعالیتها
کرسی درس تفسیر و فقه و اصول داشتن
در جبهههای جنگ حضور یافتن
به دیار باقی رفتن: دوم آبان ماه 1368 شمسی
پیام از مادر
بعد از تحصیل در قم به نجف رفت. دو سال از محضر شیخ مرتضی طالقانی و شیخ محمد تقی عاملی استفاده کرد. میرزا جواد آقا میخواست در نجف بماند و درس بخواند. اما از مادرش پیامی دریافت کرد که به تهران برگردد. میرزا هم به تهران برگشت.
شال بازاری
مرحوم آیت الله میرزا احمد کفایی در مدرسه دو درب در حرم امام رضا(ع) مجلسی داشتند که بیشتر علما ایران را دعوت می کرد. در مخالفت با طرح رضا خان برای تضعیف روحانیت بود. میرزا جواد آقا تهرانی را آنجا دیدم. قیافه اش خیلی به علما نمیخورد. فقط شال کوچکی را مثل بازاریها به سرش بسته بود.
تشریفات زیارت
هر چند روز یکبار، یکی از علما را زیر نظر می گرفتم و به رفتارش توجه می کردم. مخصوصا حرم آمدنشان و زیارت کردنشان را. نوبت به میرزا رسید. وقتی از میرزا پرسیدم چرا مثل بقیه علما با آداب و تشریفات زیارت نمی کنید گفت: «به حرم که می آیم مثل یک آدم عامی رفتار می کنم. بی خود از من سوال نپرس. آنها هستند که همه چیز می گیرند و می روند و ما در تشریفات مانده ایم».
مناظره ساختگی
در جلسههای مناظره ساختگی شرکت میکردم. ابتکار میرزا جواد آقا بود. آقای صادقی تهرانی و آقای عبدخدایی می نشستند، یکی بهایی میشد و دیگری مسلمان و با هم مناظره میکردند. میرزا جواد آقا هم ناظر بود.
اذیت و آزار مومن
30 ساله بودم که در مشهد منبر میرفتم. میرزا به عنوان مستمع می آمد. یکبار در صحبتهایم از ایشان تعریف کردم. بعد از جلسه رو کردند به من و گفتند: «اگر شما مرا مومن می دانید تعریف کردن از من روی منبر باعث اذیت و آزاد من است و با این کار یک مومن را اذیت می کنید».
چاره مرگ
پدر میرزا، حاج محمد سقط فروش، یک روز قبل از مرگ همه کارهایش را جمع و جور کرد و هر چه لازم بود را نوشت. دیدم گوشه اتاق رو به قبله خوابید و پارچه سفیدی را رویش کشید. بعد از آن هر چه صدایش کردیم جواب نداد. بعد ازاینکه پزشک آمد و سوزنی را در پایش فرو کرد بلند شد و نشست. گفت: «بله؟! چه کار دارید؟!» پزشک گفت: «حاج آقا چی شده؟ حالتان خوب است؟» گفت چه کنیم مرگ را چارهای نیست. و بعد هم از دنیا رفت.
بیعت
از شاگران نزدیک و خصوصی شیخ مجتبی قزوینی بودم. زمانی که آیت الله بروجردی رحلت کرد به من گفت: «هر چه می توانید برای شاهرودی و شیرازی تبلیغ کنید. بگذارید مرجعیت از این مملکت بیرون برود.» میگفت مصلحت نیست آیت الله میلانی مرجع شوند. چون ایشان مشرب فلسفی داشتند. در چاپخانه هر کس میآمد برای تسلیت آگهی بدهد، من هم برای آقای شاهرودی تبلیغ میکردم و از ایشان تعریف میکردم. شب یکی از طلبهها به من گفت: «شما که این قدر قدرت دارید چرا برای آقا روح الله تبلیغ نمیکنید؟» گفتم: «ایشان که ادعای مرجعیت ندارند و مشرب فلسفی دارند و مردم به مشرب فلسفی اعتماد نمیکنند.» چند روز بعد، پس از نماز صبح در خانه را زدند. خانهزاد شیخ مجتبی بود. گفتم: «چه شده؟!» گفت: «نمی دانم. شیخ گفته برو دنبال حیدر.» رفتم خانه شیخ مجتبی. گفت: «یادت هست یکبار من به شما گفتم آقا روح الله مرجع نیست؟ برو در خانه هر کس که این را به آنها گفتی و بگو آقا روح الله مرجع است. گفتم: «من به هیچ کس نگفتم.» خدا را شکر کرد و گفت: برو به دوستان و هم درسهایت بگو میخواهم به دیدن امام خمینی بروم. هر کس میآید، با ما همراه شود.» پیش میرزا جواد آقا رفتم و پیغام را رساندم. ایشان خندید و گفت: «الحمد لله رب العالمین. به آقا سلام برسانید و بگویید من دو روز پیش خدمت آقا روح الله خمینی بودم و با ایشان بیعت کردم! اگر دستور میدهید که دوباره بیایم بیعت کنم با شما می آیم.»
مرگ بر شاه
قبل از انقلاب مرحوم میرزا مقید بود در راهپیماییها شرکت کند. یک روز هنگام راهپیمایی دیدم ایشان تسبیح در دست دارند و ذکر میگویند. میخواستم بفهمم با خود چه ذکری میگویند. خودم را جلو کشیدم. تسبیح را میگرداند و میگفت: «مرگ بر شاه، مرگ برشاه».
سخنرانی
بعد از انقلاب سخنرانیهای امام پس از اقامه نماز ظهر از تلویزیون پخش میشد. حاج آقا بعد از نماز لباس رسمی می پوشید و عمامه به سر و خیلی مودب و با احترام جلو تلویزیون می نشست و صحبت های امام را گوش میداد.
چون شما خواب بودید
تازه از سفر برگشته بود. نیمه های شب بود. سه بار در خواب شنیدم که کسی میگوید: «چطور خوابیدهای و شوهرت پشت در است؟» بعد از بار سوم از خواب بیدار شدم و در منزل را باز کردم. همان جا پشت در منزل چیزی پهن کرد بود و نشسته بود. گفتم:« چرا در نزدید؟!» گفت: «چون شما خواب بودید».
صف مورچهها
میرزا داشت مورچهای را روی کاغذ حمل می کرد. پرسیدم: «چرا این کار را ر میکنید؟» مورچه را کنار بقیه مورچهها گذاشت و گفت: «روی کاغذ بود و من آن را برداشتم و آوردم تا از صف عقب نیفتد».
عصا زنان
میرزا خودش رکنی بود. از علمای بزرگ مشهد محسوب میشدو باید در اعیاد در خانه می نسشت تا دیگران به دیدارش بیایند ولی عصا زنان با قد خیمده به دیدار علما و بزرگان میرفت.
پسر خواهرم عکس کوچکی از امام را برداشت و با آن بازی میکرد. خواهرم به حاج آقا گفت: «پسرم با عکس امام خمینی بازی می کند. با این که کوچک است علاقه عجیبی به امام خمینی دارد. وقتی عکس امام را از او می گیرم، گریه میکند.» حاج آقا گفت: «مواظب باشید بیاحترامی نشود.» عکس را برداشت، صاف کرد و بوسید.
مورچهبان
میرزا را سوار ماشین کردیم تا به مجلسی برویم. در بین راه ناگهان میرزا گفت: «مرا برسانید همان جایی که راه افتادیم.» پرسیدم چرا؟ چیزی نگفت. وقتی به جای اولمان رسیدیم مورچهای که روی لباسش بود را سر جایش گذاشت.
انگیزه
از علامه جعفری پرسیدند: «با چه انگیزهای به مشهد میآید؟» جواب داد: «اول برای زیارت حضرت علی بن موسی الرضا(ع) و بعد هم برای دیدار با میرزا جواد اقا تهرانی.»
تو از من فیلم بگیر
میرزا کسی نبود که ریا کند. اهل اسراف هم نبود. در مشهد چند تا از علما جنگ تحمیلی را نوعی برادر کشی میدانستند. رفت جبهه. روزی رو کرد به فیلمبردار و گفت: «تو از من فیلم بگیر!» بعد رو کرد به سمت جبهه دشمن و بدون هدف تیراندازی کرد.
خدایا تو شاهد باش
می خواستند در جبهه کارهای سبکی به ایشان بدهند. در جواب گفت: «لااقل بگذارید من هم یک تیر بزنم.» بعد وقتی گلوله توپ را شلیک کرد گفت: «خدایا تو شاهد باش که در جنگ شرکت کردم.»
اجازه فرمانده
با صای خمپاره همه روی زمین دراز کشیدند. میرزا جواد آقا بلند نشد تا اینکه فرمانده اجازه دادند.
اطاعت از فرمانده
در پادگان فتحالمبین با ایشان صحبت کردم و خواستم برای رزمندگان سخنرانی کند. معمولا این کار را نمیکرد. اما گفت: چون فرمانده من هستید حرفتان را قبول می کنم.»
تیربار
خودش تعریف میکرد: «در جبهه مرا پشت تیربار نشاندند. گفتم بلد نیستم. اما بر خدا توکل کردم و با صدای بلند بسم الله الرحمن الرحیم را گفتم. بعد از چند لحظه متوجه شدم افرادی که آنجا بودند می پرسیدند چه کسی پشت تیربار نشسته که همه تیرها به هدف میخورد.»
خدمت به اسلام
رو کرد به سیدعلی اصغر مجتبوی و گفت: «زمانی دلمان خوش بود که یک عبا بر دوش بیندازیم و درسی بدهیم و نمازی بخوانیم. فکر میکردیم به اسلام خیلی خدمت کردهایم. حالا می بینیم، این آیت الله خامنهای عزیز پشت تریبون نماز جمعه میرود و اسلام را به دنیا معرفی می کند.»
آماده رفتن
بارها میگفت: «اگر در جبهه شهید شدم یا مجروح و زخمی شدم و در راه فوت کردم، جنازهام را به مشهد نیاورید. انتقال ندهید. آمبولانس را متوقف کنید و همان جا که هستید مرا دفن کنید.» برای همین همیشه هنگام رفتن به جبهه کفن را با خود میبرد.
در کنار شهدا
در وصیت نامه تاکید کرده بود: «…مرا جای دیگری نبرید. جسدم را در قبرستان عمومی خارج از شهر یا محل مباحی خارج از شهر هر کجا که باشد دفن کنید. جسد مرا زود و بدون سر و صدا و اطلاع دادن اشخاص و مردم باید در بیابان یا قبرستان عمومی دفن کنید. مجلسی به عنوان هفتم و چهلم و سال برپا نکنید.» آیت الله طبسی در دیدارش با میرزا اصرار کرده بود در وصیت نامه تجدید نظر کند. اگر می خواست می توانست در نزدیک ترین مکان به قبر امام رضا(ع) دفن شود. در جواب آیت الله طبسی گفته بود:«دوست دارم در کنار شهدا دفن شوم.»
استقبال!
روزی که مرحوم تهرانی در بهشت رضا دفن شدند، پدر شهیدی خواب میبیند که وارد بهشت رضا شده است. و میبیند که اموات و شهدا بلند شدهاند و حرکت میکنند. بر سر مزار پسرش میرود و می پرسد: «این چه وضعی است؟» شهید جواب میدهد: «شما نمیدانید چه آقایی را به این جا آوردهاند! ما از جانب خدا دستور داریم که از قبر بیرون بیاییم و به استقبال ایشان برویم.»
لابد من مشکلی داشتم
بعد از انتشار خبر فوت میرزا، جوانی را در تاکسی دیدم که به شدت گریه میکرد. از او پرسیدم: «از اقوام آقا میرزا تهرانی هستید؟» گفت: «نه! 15 یا 16 ساله بودم که در گوشه خیابان با دوچرخه به میرزا خوردم و میرزا پرت شد روی زمین و عمامهشان افتاد. قد خمیدهای داشت و پیر بود. اما سریع بالای سر من آمد و گفت: «شما مشکلی پیدا نکردهاید؟» گفتم: «مرا ببخشید نفهمیدم چی شد». گفت:«شما تقصیر نداشتید لابد من مشکلی داشتم».