ورزش در قرآن قرآن،
کتاب آسماني اسلام، بزرگ ترين سرمشق و راه گشاي زندگي انسان ها در همه شوون و امور، تا روز قيامت است. در اين کتاب بزرگ و بي نقص- که کلام خالق انسان و تمام هستي مي باشد- آياتي وجود دارد که به گونه اي بر اهميت ورزش و نيرومند سازي جسم در کنار تقويت روح و بعد عملي دلالت دارد.
ما در اين جا به برخي از اين آيات- در حد وسع کتاب- اشاره مي کنيم، باشد که راه گشاي ورزش کاران، ورزش دوستان و ساير اقشار جامعه مومن و مسلمان ما باشد، ان شاء الله. طالوت و نيرومندي جسماني از جمله مواردي که نيرومندي جسماني به عنوان يک مزيت و امتياز در قرآن ذکر شده، … داستان طالوت و قوم بني اسرائيل است. قوم يهود که در زير سلطه فرعونيان، ضعيف و ناتوان شده بودند، بر اثر رهبري هاي خردمندانه حضرت موسي عليه السلام از آن وضع اسف انگيز نجات يافته و به قدرت وعظمت رسيدند، ولي پس از مدتي دچار غرور شده و دست به قانون شکني زدند، و به همين جهت، سرانجام از قوم “جالوت"- که در ساحل درياي روم، بين فلسطين و مصر مي زيستند- شکست خورده و 440 نفر از شاه زادگانشان نيز به اسارت جالوتيان در آمدند. اين وضع، چندين سال ادامه داشت، تا آن که خداوند پيامبري به نام “اشموئيل” را براي نجات و ارشاد آن ها برانگيخت. بني اسرائيل گرد او اجتماع نموده و از او خواستند رهبر و اميري براي آن ها انتخاب کند، تا همگي تحت فرمان و هدايت او، با دشمن نبرد کنند و عزت از دست رفته خويش را باز يابند. اشموئيل به درگاه خداوند روي آورده و خواسته قوم خود را به پيشگاه حضرت احديّت عرضه داشت، به او وحي شد که طالوت را به پادشاهي ايشان برگزيدم: “وَ قالَ لَهُم نَبِِِيِهُم اِنَّ اللهَ قََََد بَعَثَ لَکُم طالُوتَ مَلِکاً؛ و پيامبرشان به آن ها گفت: خداوند، طالوت را براي زمام داري شما مبعوث [و انتخاب] کرده است.”
از آن جا که طالوت مردي کشاورز بوده و توانايي مالي چنداني نداشت، اشراف با انتخاب وي مخالفت نمودند: “قالُوا اَنّي يکُونُ لَهُ المُلکُ عَلُينا وَ نَحن اَحَقُّ بِِالمُلکِ مِنُه وَ لَم يُوتَ سَعَةً مِنَ المالِ؛ گفتند: چگونه او برما حکومت داشته باشد، با اين که ما از او شايسته تريم؟ و او ثروت زيادي ندارد.” او نه ثروت و قدرت مالي دارد و نه موقعيت اجتماعي و خانوادگي، زيرا از خاندان نبوت و پيامبري نبوده و از خاندان پادشاهي نيز نيست. اشموئيل در پاسخ گفت: “اِنَّ اللهَ اصطَفيهُ عَليکُم وَ زادَهُ بَسطَةً فِي العِلمِ وَ الجِسمِ خداوند او را بر شما بر گزيده و علم و [قدرت] جسم او را وسعت بخشيده است.”
چنان که ملاحظه مي شود، اشموئيل پيامبر دو خصلت “گسترش علمي و توانايي جسمي” را بر دو خصوصيت ديگر، يعني قدرت مالي و افتخارات نژادي و نسبي، فضيلت و ترجيح مي دهد و دارنده اين دو خصلت را براي احراز مقام رهبري شايسته تر مي داند، در اين جا قدرت بدني با صراحت به عنوان يک مزيت و فضيلت مطرح شده و در کنار علم و قدرت علمي قرار گرفته و با آن مقايسه شده است. هنگامي اهميت اين مقايسه روشن مي شود که با اهميت علم از ديدگاه اسلام آشنا شويم. در قرآن مي خوانيم: “اِنََّما يَخشَي اللهَ مِن عِبادِهِ العُلَموُا؛ در جمع بندگان الهي، فقط علما هستند که ترس و بيم از خداوند دارند [و حس تقوا و پرهيزگاري در دل آن ها راه دارد].” “مَن يُوتَ الحِکمَةَ فَقَد اُوتِيَ خَيراً کَثيراً؛ کسي که از حکمت [و دانش و استحکام در انديشه و گفتار و رفتار] برخوردار گردد، به خير و برکت فراواني دست يافته است.” خداوند در مقام بيان منزلت والاي حضرت يحيي عليه السلام مي فرمايد: “وَاتَيناهُ الحُکمَ صَبِيّاً؛ ما به يحيي عليه السلام، آنگاه که کودکي بيش نبود، حکم و داوري متين و راي و انديشه اي استوار ارزاني داشتيم. و در کودکي به او دانايي عطا کرديم.” “يَرفَعِ اللهُ الَّذينَ امَنُوا مِنکُم وَ الَّذينَ اُوتُوا العِلمَ دَرَجات؛ خداوند آن هايي را که ايمان آورده اند و کساني را که دانش يافته اند، به درجاتي بر افرازد.” در احاديث نبوي نيز در اين خصوص چنين آمده است:
“مِدادُ العُلَماءِ اَفضَلُ مِن دِماء الشُّهَداء؛ مرکّب قلم دانشمندان از خون شهدا برتر است.” اِنَّ المَلائکَةَ لَتَضَعُ اجنِحَتَها لِطالِبِ العِلم ِرضيً بِما يَِضنَعُ؛ فرشتگان آسماني براي ابراز رضايت و شادماني نسبت به دانش آموختن طالبان علم، پرو بال خويش را فرو مي نهند.” “اُطُلُبوا العِلمَ وَلَو بِالصّين؛ جوياي دانش و علم باشيد، هر چند آن را در چين [و نقاط بسيار دور دست] سراغ گرفته باشيد.” “فَقيهَُ اَشَدّ عَلَي الشّياطينِ مِن اَلفِ عابِد؛ وجود يک فقيه و فردا واجد بينش و بصيرت ديني، از ديدگاه شيطان ها و اهريمن صفتان، طاقت فرساتر و تحمّل ناپذيرتر از وجود هفتاد عابد است.” “مَوتُ قَبيلَة اَيسَرُ مِن مَوتِ العالِمِ؛ مرگ يک گروه و قبيله، از مرگ يک عالم و دانشمند، آسان تر و تحمّل پذيرتر است.” حال که تا حدودي با ارزش و مقام والاي علم و عالم از ديدگاه اسلام آشنا شديم، مي توانيم به اهميت تقويت جسم نيز پي ببريم، زيرا در اين آيه قرآني، نيرومندي جسماني در رديف نيرومندي علمي – و البته بلافاصله پس از آن- ذکر شده است. البته بايد توجه داشت نيرومندي علمي بر توانايي جسماني اولويت و برتري دارد و رهبري چنان چه از نظر علمي ضعيف باشد، ديگر نمي تواند رهبري کند و توانايي جسمي او نيز کمکي به وي نخواهد کرد.
بدين جهت است که مي بينيم ابتدا توانايي علمي طالوت مطرح شده و سپس توانايي جسمي وي، و فرمود: “وَزادَهُ بَسطَةً فِي العِلمِ وَالجِسمِ.” از همين جا مي توان استفاده کرد که قوي بودن جسماني براي يک ورزشکار کافي نبوده و بايد به موازات تقويت جسم- بلکه مقدم بر تقويت جسم- به تقويت جنبه علمي و ايماني نيز بپردازد. قدرت بدني و حتي قدرت علمي فراوان، چنان چه با ايمان به خدا همراه نگردد، جز زيان و خسران، فايده ديگري براي جامعه بشري نداشته و همچون تيغ تيزي خواهد بود در دست زنگي مست. شجاعت و توان رزمي حضرت داوود عليه السلام هنگامي که طالوت براي مبارزه با جالوت به سوي او حرکت مي کند، جنگ جويان فراواني از مردان بني اسرائيل وي را همراهي مي کنند، ولي در نهايت با تعداد نيروي اندکي که داراي ايماني راسخ و استوار بودند، در برابر لشکر انبوه و مجهّز جالوت، صف آرايي مي نمايد.
خداوند متعال به اشموئيل پيامبر وحي مي فرستد که قاتل جالوت شخصي است که زره حضرت موسي عليه السلام به تن او اندازه باشد، و او مردي است از فرزندان “لاوي بن يعقوب” و نامش “داوودين ايش” است. ايش، مرد چوپاني بود که ده پسر داشت و داوود کوچک ترين آن ها بود. طالوت به هنگام گردآوري سپاه، به دنبال ايش مي فرستد که خود و فرزندانت در لشگر من حضور يابيد. آن گاه زره حضرت موسي عليه السلام را به تن يک يک فرزندان ايش مي کند، ولي براي هر کدام يا کوتاه است و يا بلند؛ مي پرسد: آيا پسر ديگري نيز داري؟ مي گويد: آري، کوچک ترين پسرم را با خود نياورده ام، تا از گوسفندان نگهداري کند. طالوت به دنبال داوود مي فرستد و وقتي زره را به وي مي پوشاند، آن را درست به اندازه وي مي يابد. داوود شخصي قوي هيکل، نيرومند و شجاع بود. طالوت براي اين که به توان رزمي و قدرت بدني داوود پي ببرد، از او مي پرسد: آيا تاکنون قدرت و نيروي خود را آزمايش کرده اي؟ وي پاسخ مي دهد: آري، هر گاه شيري به گله من حمله نموده و گوسفندي را به دهان مي گيرد، من خود را به آن شير رسانده و با قدرت، دهانش را باز نموده و گوسفند را از آن خارج مي کنم! جالوت که داراي عظمت و ابهّت ويژه اي بود، در پيشاپيش لشکر خويش بر فيلي سوار بوده و تاجي بر سر داشت، ياقوتي نيز بر پيشاني وي مي درخشيد. داوود به اقتضاي شغل چوپاني، فلا خوني در اختيار داشت که سنگ در آن نهاده و به طرف حيوانات درنده اي که قصد دريدن گوسفندان را داشتيد پرتاب مي کرد. سنگي در آن نهاده و آن را به طرف سربازاني که در سمت راست جالوت بودند پرتاب مي کند و آنان را متفرق مي سازد. سربازان سمت چپ وي را نيز به همين ترتيب از او دور مي سازد. آن گاه آخرين سنگي را که به همراه آورده بود، در فلاخن نهاده و آن را به سوي جالوت پرتاب مي کند. سنگ به ياقوتي که روي پيشاني جالوت بود اصابت نموده، آن را خرد کرده و به مغزش اصابت مي کند! ناگاه پيکر بي جان جالوت بر روي زمين قرار مي گيرد. و خداوند بدين گونه رهروان راه حق را به پيروزي مي رساند و به داوود نيز که خدمت بزرگي نموده و شايستگي خويش را به خوبي به اثبات رسانيده بود، حکومت و دانش مي بخشد: “فَهَزَمُوهُم بِاذِنِ اللهِ وَ قَتَلَ داوُدُ جالُوتَ وَ انيهُ اللهُ المُلکَ وَ الحِکمَةَ وَ عَلَّمَهُ مِمّا يَشاءُ؛ سپس آنان به فرمان خدا، ايشان [سپاه دشمن] را به هزيمت و شکست وا داشتند و داوود [جوان کم سن و سال نيرومند و شجاع که در لشکر طالوت بود] جالوت را کشت، و خداوند حکومت و دانش را به او بخشيد، و از آن چه مي خواست به او تعليم داد.” سپس آنان به فرمان خدا، ايشان [سپاه دشمن] را به هزيمت و شکست وا داشتند و داوود [جوان کم سن و سال نيرومند و شجاع که در لشکر طالوت بود] جالوت را کشت، و خداوند حکومت و دانش را به او بخشيد، و از آن چه مي خواست به او تعليم داد.
” طالوت نيز با ديدن لياقت، شايستگي و شجاعت داود، دختر خويش را به عقد ازدواج وي در آورد. نکته قابل توجهي که در اين جا به چشم مي خورد، اين است که قدرت و توان بدني و جسماني به تنهايي براي تکميل شخصيت انسان کافي نيست؛ به همين خاطر مي بينيم خداوند متعال در کنار قدرت جسماني و حکومت بر مردم، حکمت و دانش نيز به داوود آموخته و مطالب فراواني را نيز به او تعليم مي دهد. “وَ اتيهُ اللهُ المُلکَ وَ المحِکمَةَ وَعَلَّمَهُ مِمّا يَشاءُ.” مسابقه ورزشي، عذري موجّه در داستان حضرت يوسف عليه السلام و برادرانش- که در قرآن آمده و خداوند متعال آن را نشانه هاي هدايت براي سوال کنندگان و مطالعه کنندگان آن معرفي مي کند- به نکات آموزنده فراوان در زمينه هاي مختلف زندگي سياسي، اجتماعي، اقتصادي و … بر مي خوريم. يکي از اين نکات آموزنده، مساله لزوم ورزش، بازي و تحرک، به ويژه براي جوانان و کودکان مي باشد. حضرت يعقوب عليه السلام دوازده پسر داشت که دو نفر از آن ها (يوسف و بنيامين) از يک مادر بودند که “راحيل” نام داشت. يعقوب به جهاني نسبت به اين دو فرزند، محبت بيش تري ابراز مي نمود و همين مساله باعث برانگيخته شدن حس حسادت در ساير برادران شد. آنان به يکديگر گفتند: با اين که ماده برادر، گروهي نيرومند و تواناييم، ولي باز هم پدرمان به يوسف و برادرش بنيامين علاقه بيشتري دارد. از آن جا که اين علاقه نسبت به يوسف خيلي شديدتر بود، برادران ناتني تصميم گرفتند يوسف را بکشند و يا اين که از پدر دور سازند.
براي اجراي اين نقشه، نزد پدر آمده و با قيافه هاي حق به جانب و زباني نرم و همراه با يک نوع انتقاد ترحّم برانگيز گفتند: پدرجان! چرا تو هرگز يوسف را از خود دور نمي کني و به ما نمي سپاري؟ چرا ما را نسبت به برادرمان امين نمي داني، در حالي که ما به طور قطع خير خواه او هستيم؟! آن گاه ادامه مي دهند: “اَرسِلهُ مَعَنا غَداً يَرتَع وَيَلعَب وَ اِنّا لَهُ لَحافِظُونَ؛ او را فردا با ما [به خارج شهر] بفرست تا در چمن و مراتع بگردد و بازي کند و البته ما [از هر خطري] حافظ ونگهبان اوييم.” پدر از اين که مبادا يوسف در اثر غفلت آنان طعمه گرگ شود، ابراز نگراني مي کند. پسران در پاسخ مي گويند: “لَئِن اَکَلَهُ الذّئبُ وَ نَحنُ عُصبَةُ اِنّا اِذاً لَخاسِروُنَ؛ اگر او را گرگ بخورد، با اين که ما گروه نيرومندي هستيم، ما از زيان کاران خواهيم بود [و هرگز چنين چيزي ممکن نيست].” بالاخره پدر را قانع ساخته و يوسف را با خود به صحرا برده و در مخفيگاه چاه قرار مي دهند، تا کاروانيان رهنگذر او را با خود به دياري دور دست برده و از يعقوب دور گردانند.
اکنون که از دست يوسف راحت شده اند، مي بايد عذر موجّهي براي پدر بياورند که چرا يوسف را با خود بر نگردانده اند. نقشه اي کشيدند و آن اين که با صحنه سازي به پدر وانمود مي کنيم يوسف را گرگ دريده است. پيراهن يوسف را به خوني دروغين (از حيوانات يا پرندگان) آغشتند و شب هنگام با چشمي گريان به سوي پدر بازگشتند: “وَجاوُا اَباهُم عِشاءً يَبکُون؛ و شب هنگام در حالي که گريه مي کردند به سراغ پدر آمدند.” و براي اين که دليل قانع کننده اي براي غفلت خود از يوسف ارائه دهند، گفتند: “يا اَبانا اِنّا ذَهَبتل نستَبِقُ وَ تَرَکنا يُوسفَ عِندَ مَتا عِنا فَاَ کَلَهُ الذّئبُ؛ اي پدر! ما رفتيم و مشغول مسابقه شديم و يوسف را نزد اثات خود گذارديم و گرگ او را خورد!” و براي اين که اين دروغ را به پدر بباورانند، پيراهن يوسف را که به خون آلوده بودند، به عنوان سند و مدرک به پدر ارائه نمودند: “وَ جاوُا عَلي قَميصِهِ بِدَم کَذب؛ و پيراهن او را با خوني دروغين [نزد پدر] آوردند.” برخي از نکاتي که از اين داستان به دست مي آيد، عبارتند از:
1- نيرومندي و ورزشکار بودن، يک مزيت و فضيلت است و به همين دليل برادران يوسف در دو جا مطرح مي کنند که ما گروهي نيرومند و ورزش کاريم: الف) هنگامي که برادران با يکديگر توطئه مي کنند، مي گويند: “وَ نَحنُ عُصبَةُ” و آن را دليل برتري خويش بر يوسف مي دانند. ب) هنگامي که پدر از اين که گرگ يوسف را بخورد ابراز نگراني مي کند، آنان در پاسخ پدر مي گويند: “وَ نَحنُ عُصبَةُ” و داشتن نيرو مي توان جسمي را مشخصه يک محافظ و پاسدار مي دانند که به خوبي مي تواند به ماموريت پاسداري و حفاظت عمل کند.
2- بازي کردن و تحرک را- که خود نوعي ورزش است- براي کودکان لازم و ضروري مي داند. به همين جهت، برادران يوسف به بهانه بازي کردن، يوسف را از پدرش- که خود يک پيامبر الهي و معصوم و داراي بينش کافي است- جدا مي کنند و او به اين که بازي براي کودک لازم است، اعتراض نمي کند.
3- بازي، تحرک و ورزش، بهتر است در هواي آزاد، محيط باز و فضاي سبز صورت گيرد، نه در هواي آلوده و پر از دود گازوئيل و يا محيط در بسته و تنگ و به دور از طبيعت؛ بدين جهت برادران يوسف به پدر مي گويند: “يَرتَع وَ يَلعَب؛ تايوسف در چمن و مراتع بگردد و بازي کند.”
4- در حالي که برادران يوسف، بزرگ ترين و نابخشودني ترين گناهان را مرتکب شده و به قول خودشان برادرشان را از روي غفلت به کشتن داده اند، بهترين و پيامبر پسندترين عذري که ارائه مي کنند، اشتغال به ورزش و مسابقه ورزشي است و مي گويند: “يا اَبانا اِنّا ذَهَبتل نستَبِقُ وَ تَرَکنا يُوسفَ عِندَ مَتا عِنا فَاَ کَلَهُ الذّئبُ؛ اي پدر! ما رفتيم و مشغول مسابقه شديم و يوسف را نزد اثات خود گذارديم و گرگ او را خورد!” و آن پيامبر هم به آنان خرده نمي گيرد که چرا به ورزش و مسابقه ورزشي پرداختيد. حضرت موسي عليه السلام جواني نيرومند در قرآن کريم، در باره حضرت موسي عليه السلام چنين مي خوانيم: “ولما بلغ اشده و استوي اتيناه حکما و علما و کذلک نجزي المحسنين؛ هنگامي که [موسي] نيرومند و کامل شد، حکمت و دانش به او داديم، و اين گونه نيکوکاران را جزا مي دهيم.” “اشد” از ماده شدت، به معناي نيرومند شدن است، و “استوي” از ماده استواء به معناي کمال خلقت و اعتدال آن است. گويا يک نحو ارتباط بين سلامتي و نيرومندي جسماني و ياد گرفتن حکمت و دانش وجود داشته باشد، و شنيده نشده که هيچ يک از پيامبران الهي- که تعداد آن ها در روايات اسلامي 124000 نفر ذکر شده است- ضعيف و يا ناقص الخلقه بوده باشند.
در مورد جانشينان دوازده گانه پيامبر عظيم الشان اسلام نيز چنين است. به همين جهت است که در آيه مذکور فرمود: هنگامي که موسي نيرومند و کامل شد، حکمت و دانش به او داديم. در ادامه اين داستان مي خوانيم که موسي عليه السلام از قصر فرعون – که در خارج شهر قرار داشت- خارج شده و وارد شهر مي شود. به محض ورود به شهر، متوجه مي شود يکي از پيروان او با يکي از مامورين فرعون – که مي خواست از او بيگاري بکشد – درگير شده و توان کافي براي دفاع از خويشتن را ندارد. هنگامي که چشم شخص با ايمان به موسي عليه السلام مي افتد (و با توجه به اين که مي دانست موسي مردي نيرومند و ورزيده است) از او ياري مي طلبد. “و دخل المدينه علي حسين غفلة من اهلها فوجد فيها رجلين يقتتلان هذا من شيعته و هذا من عدوّه فاستغاثه الّذي من شيعته علي الّذي من عدوّه؛ [موسي] در موقعي که اهل شهر در غفلت بودند، وارد شهر شده، ناگهان دو مرد را ديد که به جنگ و نزاع مشغولند؛ يکي از پيروان او بود و ديگري از دشمنانش. آن يکي که از پيروان او بود، از وي در برابر دشمنش تقاضاي کمک کرد". موسي که داراي روحيه دفاع از مظلوم در برابر ظالم بود، بلافاصله به کمک مظلوم شتافته، با ظالم درگير مي شود.
او تنها با زدن يک مشت به سينه دشمن، او را از پاي در مي آورد. نکته قابل توجه در اين جا اين است که حضرت موسي عليه السلام قدرت و توان خويش را در جهت دفاع از مظلوم و مبارزه با ظالم به کار مي گيرد، همان گونه که شيرخدا، حضرت علي مرتضي عليه السلام بود و به فرزندان خويش وصيت فرمود: “کونا للظالم خصما و للمظلوم عونا؛ همواره دشمن ظالم و ياور مظلوم باشيد.” آن گاه موسي به خاطر اين قتل ناخواسته که انجام داده به درگاه خدا استغفار مي کند. پس از اين که توبه اش پذيرفته مي شود، به شکرانه اين نعمت، با خداي خويش پيمان مي بندد که هيچ گاه پشتيبان مجرمان نباشد؛ يعني با فرعونيان همکاري نکند و در کنار ستمديدگان باشد. پس از اين ماجرا، موسي عليه السلام مجبور مي شود از آن شهر بگريزد. وسيله نقليه در اختيار ندارد و از طرفي بايد به سرعت از شهر خارج شود. پياده به راه مي افتد و آن قدر پياده روي مي کند که کفش هايش پاره مي شوند. با پاي برهنه و شکم گرسنه به راه ادامه مي دهد و اين راه پيمايي، هشت روز به طول مي انجامد. وي براي رفع گرسنگي، از گياهان بيابان و برگ درختان استفاده مي کند. کم کم دور نماي شهر “مدين” در افق نمايان شده و موجي از آرامش بر قلب او مي نشيند. وقتي نزديک شهر مدين مي رسد، گروهي از چوپانان را مي بيند که براي سيراب کردن چهار پايان خود، بر سر چاهي اجتماع کرده اند و پايين تر از آن ها دو زن را مي بيند که کناري ايستاده و از گوسفندان خود مراقبت مي کنند، اما به چاه نزديک نمي شوند. وضع اين دختران که بسيار متين و باعفت نيز به نظر مي رسند و در گوشه اي ايستاده اند و به آن ها فرصت استفاده از آب داده نمي شود، توجه موسي عليه السلام را به خود جلب مي کند؛ به سوي دختران رفته مي پرسد: کار شما چيست؟ چرا پيش نمي رويد و گوسفندان خود را سيراب نمي کنيد؟ مي گويند: ما گوسفندان خود را سيراب نمي کنيم تا چوپانان همگي حيوانات خود را آب دهند و بروند و ما از باقيمانده آب استفاده کنيم. موسي پيش رفته و چونانان را از سر چاه کنار زده و به آنان اعتراض مي کند. وضع چاه به گونه اي بود که داراي يک سطل بزرگ بود که آن را چندين نفره از چاه بالا مي کشيدند و شايد دختران جوان نيز که کناري ايستاده بودند، به همين خاطر بود که نمي توانستند خود از آن چاه، آب بکشند و مي بايست از آبي که چوپانان ديگر بالا مي کشيدند و اضافه مي آمد استفاده مي کردند. از اين گذشته، سنگ بزرگي نيز بر سر چاه بود که چوپانان براي محافظت از چاه، آن را بر روي آن مي گذاشتند و برداشتن آن مستلزم نيروي هفت تا ده نفر جوان نيرومند بود. چوپانان که مطمئن بودند موسي عليه السلام به تنهايي نمي تواند از چاه آب بکشد، به کناري رفته و مي گويند: بفرما، اگر مي تواني آب بکش. موسي عليه السلام با اين که به شدت خسته و گرسنه بود، پيش رفته و با قدرت کم نظير خويش سنگ را به سويي پرتاب مي نمايد و سپس به تنهايي و با همان سطل بزرگ براي گوسفندان آن دو دختر جوان (که دختران حضرت شعيب پيامبر بودند) آب کشيده و گوسفندان آن ها را سيراب مي نمايد. آن گاه از شدت خستگي و گرسنگي در زير سايه درختي به استراحت پرداخته و از خداوند طلب خير مي کند.
علامه طباطبايي مي فرمايد: اکثر مفسران، اين گفته موسي را که در دعاي خود عرض کرد: “پروردگارا! هر خير و نيکي بر من فرستي، من به آن نيازمندم” چنين تفسير کرده اند که از خداوند متعال مقداري غذا در خواست کرد تا گرسنگي خود را با آن درمان نمايد؛ بنابر اين بهتر است مراد و منظور موسي از آن چيزي که خداوند به او عطا فرموده را همان قوت و قدرت بدني او بدانيم. همان قوتي که کارهاي خداپسندانه اي همچون دفاع از آن مرد اسرائيلي، فرار از دست فرعون و سيراب نمودن گوسفندان حضرت شعيب را با آن انجام مي داد. پس اظهار فقر به اين قدرت بدني که خدا به او عنايت فرموده، کنايه از اظهار فقر به آن غذايي است که بتواند به وسيله آن، قدرت بدني خود را حفظ نمايد. در اين هنگام، ناگهان يکي از آن دو دختر- در حالي که با نهايت حيا گام بر مي داشت- به سراغ او آمد و گفت: پدرم از تو دعوت مي کند تا مزد سيراب کردن گوسفندان را به تو بپردازد. دختر پيشاپيش حرکت مي کند و موسي از پي او روان مي شود. در بين راه باد مي وزيد و لباس هاي دختر اين سو و آن سو مي رفت. موسي که خدا را در نظر داشته و دوست ندارد به ناموس ديگران- ولو با نگاه کردن- خيانت کند، به دختر مي گويد: من از پيش حرکت مي کنم و تو از پشت سر، راه را به من نشان بده. وقتي به خدمت حضرت شعيب عليه السلام مي رسد، داستان خود را براي او تعريف مي کند. آن گاه يکي از آن دو دختربه پدر پيشنهاد مي کند که موسي را استخدام نمايد و در ادامه، دليل اين پيشنهاد و انتخاب را چنين بيان مي کند: “اِنَّ خَيرَ مَنِ ستَاجَرتَ القَوِيُّ الاَمينُ؛ همانا بهترين کسي که مي تواني استخدام کني، آن کسي است که قوي و امين باشد.” مي بينيم که در اين جا قوي بودن به عنوان يک مزيت و امتياز براي حضرت موسي عليه السلام به حساب آمده است. البته آن قوي بودني که با امين بودن همراه باشد. حضرت شعيب عليه السلام نيز با اين پيشنهاد موافقت نموده، موسي عليه السلام را به استخدام خويش در آورده و يکي از دخترانش را نيز که “صفوره” نام داشت به ازدواج وي در مي آورد. نکته مهم ديگر اين که، به طور معمول، انسان قوي و نيرومند بهتر مي تواند امانت را حفظ نمايد، و “امين بودن” با “قوي بودن” داراي ارتباط نزديکي است؛ از اين رو در آيه قرآن، دو کلمه “قوي” و “امين” در کنار يکديگر به کار برده شده اند. قوي بودن از نظر قرآن با مطالعه قرآن کريم، متوجه مي شويم که هميشه قوي بودن در قرآن به عنوان يک عامل مثبت و امتياز، ارزيابي شده است. براي روشن شدن اين مطلب، به برخي از آيات قرآني در اين باره اشاره مي شود:
1- وقتي بني اسرائيل انتخاب “طالوت” را از سوي پيامبرشان “اشموئيل” به عنوان رهبر، مورد انتقاد قرار مي دهند، وي در پاسخ مي گويد: “اِنَّ اللهَ صطَفيهُ عَلَيکُم وَزادهُ بَسطَةً فِي العِلمِ وَ الجِسمِ؛ خداوند او را بر شما بر گزيده و قدرت علمي و جسمي وي را از شما افزون تر قرار داده است.
” 2- در باره لزوم تقويت بنيه رزمي و نظامي مي فرمايد: وَعِدّوُا الَهُم مَا ستَطَعتُم مِن قُوُّة؛ در برابر آن ها [دشمنان] آن چه توانايي داريد از “نيرو” آماده سازيد.” البته اين “نيرو” تنها شامل نيروهاي نظامي و رزمي نبوده، بلکه مي تواند توانايي هاي اقتصادي، فرهنگي، سياسي و خلاصه هر چيزي را که مي تواند ما را در پيروزي بر دشمن ياري دهد، در برگيرد. حتي در برخي از روايات مي خوانيم: “مِنهُ الخِضابُ السُّوادُ؛ يکي از مصداق هاي “قوّه” در اين آيه، موهاي سفيد را به وسيله رنگ، سياه کردن است.” يعني اسلام حتي رنگ موها را که به سرباز بزرگ سال، چهره جوان تري مي دهد تا دشمن مرعوب گردد، از نظر دور نداشته است و اين نشان مي دهد که چه اندازه مفهوم “قوه” در آيه فوق وسيع است.
3- وقتي قرآن سرگذشت حضرت موسي عليه السلام را بيان مي فرمايد، او را مردي نيرومند و قوي معرفي مي کند. در يک جا مي فرمايد: “فَوَکَزَهُ مُوسي فَقَضي عَلَيِه؛ موسي تنها يک مشت به آن مرد زد و او در گذشت!” و در جاي ديگر مي فرمايد: “يا اَبَتِ ستَاجِرهُ اِنَّ خَيرَ مَنِ ستَاجَرت القَوِيُّ الاَمينُ؛ [دختر حضرت شعيب خطاب به وي گفت:] اي پدر! موسي را استخدام کن، همانا بهترين کسي که مي تواني استخدام کني، کسي است که نيرومند و امين باشد.
” 4- هنگامي که حضرت هودعليه السلام مي خواهد يکي از نعمت هاي خدا بر قوم خود را برشمارد، مي گويد: “وَزادَکُم فِي الخَلقِ بَصطَة؛ و به جسم شما فزوني داد.” هم از آيات قرآني و هم از تواريخ بر مي آيد که آنها مردمي درشت استخوان، قوي پيکر و نيرومند بودند. از قول آن ها مي خوانيم: “مَن آشَدُّ مِنّاقُوُّة؛ چه کسي از ما نيرومند تر است؟”
5- خداوند متعال در آيات متعدد، خود را “قوي” مي نامد. در اين جا به برخي از اين آيات اشاره مي نماييم: “عَلَّمَهُ شَديدُ القُوي ذُومِرة فَاستَوي؛ (خدا) آن کسي که قدرت عظيمي دارد، او [پيامبر] را تعليم داده است همان کس که توانايي فوق العاده و سلطه بر همه چيز دارد.” “اَنَّ القُوَّةَ لِلّهِ جَميعاً؛ تمامي قدرت و توانايي از آن خداوند است.” “اَوَلَم يَرَوا اَنَّ اللهَ الَّذي خَلَقَهُم هُوَ اَشَدُّ مِنهُم قُوَّة؛ آيا آنها ندانستند، خدا که آنها را خلق فرموده بسيار از آنان تواناتر است؟!” “لاقُوَّةَ اِلا بِاللهِ؛ جز قدرت خدا قوّه اي نيست.” “اِنَّ اللهَ هُوَ الرَّزّاقُ ذُوالقُوُّةِ المَتين؛ همانا روزي بخشنده [خلق] تنها خداست که صاحب قوت و اقتداري سخت استوار است.” “اِنَّ اللهَ قَوِي ُّ شَديدُ العِقابِ؛ همانا خداوند توانا و سخت کيفر است.” “اِنَّ رَبَّکَ هُوَ القَوِيُّ العزيزُ؛ همانا پروردگار تو مقتدر و پيروزمند است.” “کَتَبَ الله ُ لاَغلِبَنَّ اَنَا وَ رُسُلي اِنَّ اللهَ قَوِيُّ عَزيزُ؛ خداوند نگاشته و حتم گردانيده که البته من و رسولانم [بردشمنان] غالب شويم که خدا توانا و پيروزمند است.” اگر قوي بودن، صفت خوبي نمي بود، هرگز خداوند، خود را به آن متّصف نمي فرمود.
منبع: ورزش در اسلام ، حسين صبوري