مدرسه علمیه فاطمه الزهرا سلام الله علیها ساوه

  • صفحه اصلی 
  • تماس با ما 
  • ثبت نام 
  • ورود 

سجاده های عاشقی شيهد محمدعلي شاهمرادي

13 فروردین 1396 توسط رضوانی

تا نزديكي‌هاي غروب آفتاب مسيري طولاني را به طور مخفيانه شناسايي كرده بوديم. موقع مغرب شهيد محمدعلي شاهمرادي گفت:‌مي‌خواهم نماز بخوانم.من گفتم: ميان

مواضع دشمن؛ ممكن است هر لحظه شناسايي شده يا حتي اسير شويم؛ ولي او بدون اعتنا به حرف من آرام مشغول ساختن وضو بود . با خودم فكر كردم كه اصلاً جنگ ما به

خاطره نماز است. همانگونه كه امام حسين (ع) نيز وسط ميدان كربلا در ظهر عاشورا نماز خواند.يك پتو كف قايق پهن كرده به محمدعلي اقدا كرديم و نماز را همانجا

برپاداشتيم.

( به نقل از سایت تبیان)

 نظر دهید »

سجاده های عاشقی - شهيد سيد اصغر توفيقى

13 فروردین 1396 توسط رضوانی

شهيد توفيقى يكى از بچه هاى باصفا و قديمى جبهه ، مسئول مخابرات گردان حمزه بود. چند روز قبل ازعمليات والفجر هشت ، رزم شبانه داشتيم . رزم خيلى سنگينى بود. بعد از يك سرى بدو بايست ها و ستون كشي ها، بچه ها را روانه چادرهايشان كردند. بعد از اينكه بچه ها خوابيدند، بعد مدتى نيروها را از چادرها بيرون كشيدند. اين دفعه ، بچه ها را كلى راه بردند. فشار سنگينى وارد كردند، تا نيروها براى عمليات آماده باشند. وقتى داشتيم به سمت چادرها برمى گشتيم ، ديدم «سيداصغر» مسيرش را عوض كرد و ستون را سپرد دست يكى از بچه ها. آن موقع توجهى به اين قضيه نكردم . موقع اذان صبح كه آمدم براى نماز، «سيد اصغر» را ديدم كه هنوز داشت مناجات مي كرد . با آن همه پياده روى و ستون كشى شب قبل كه رمق بچه ها را گرفته بود، اما نماز شبش ترك نشده بود و تا اذان صبح با خداى خودش راز و نياز كرده بود.

[ منبع: موسسه جهانی سبطین (ع) ]

 نظر دهید »

سردارِ اُحُد !

13 فروردین 1396 توسط رضوانی

مرتضی جاویدی درعملیاتی سخت و طاقت فرسا به نام والفجر دو، در منطقه عملیاتی حاج عمران، به همراه نیروهایش درتنگه برده زرد که راه عبور و مرور دشمن بعثی به پادگان عظیم حاج عمران بود ، از سه طرف در محاصره شدید نیرو های بعثی قرار می گیرد و تنها یک راه عقب نشینی برایش باقی می ماند اما او به همراه نیرو هایش چهار شب و سه روز مقاومت می کنند(و با رشادت های جانانه خود و هم رزمانش به پیروزی نائل می گردند)، وقتی فرمانده وقت سپاه به او اجازه عقب نشینی می‌دهد، او پشت بیسیم می‌گوید که قصه احد در تاریخ برای بار دیگر تکرار نخواهد شد و ما تنگه را ترک نمی‌کنیم، به همین علت او را به عنوان سردار احد هم می‌شناسند . بعد از عملیات والفجر دو فرماندهان جنگ به محضر امام می‌روند. محسن رضایی و صیادشیرازی گزارشی از عملیات می‌دهند و به رشادت‌ و قابلیت مرتضی جاویدی و نیروهایش اشاره می‌کنند. امام با شنیدن سخنان صیاد از جا برمی‌خیزد و تمام قد می‌ایستد و شهید جاویدی را در بغل می‌گیرد. همه‌ی نگاه‌ها به امام بود و لب‌های مبارک‌شان که بر پیشانی مرتضی می‌نشیند و مرتضی در حالی که اشک می‌ریخته است، شروع به بوسیدن دست و بازو و صورت امام می‌کند.

[ مشرق نیوز ،20 مرداد 1393 ، کتاب «تپه جاویدی و راز اشلو» به قلم «اکبر صحرایی»]

 نظر دهید »

[ خاطره ای از همسر شهید سید مجتبی هاشمی فرمانده جنگ های نامنظم سپاه]

13 فروردین 1396 توسط رضوانی

مطمئن باش هر جفتتون سالم از این اتاق بیرون می آیید!

وقتی پسر اولمون می خواست به دنیا بیاد دکترها به سید مجتبی گفته بودند یا بچه از دست میره یا مادر بچه. سید گفت: کمی به من وقت بدین برم جایی و برگردم. او رفت وبرگشت. هنکام برگشتن، در اتاق راباچکمه هایش باز کرد. وقتی داخل اتاق شد، دیدم دستانش را به پهلو جمع کرده و بالا گرفته،نمی خواست دست هایش به جایی بخورند. و دستش را به شکم من زد، بعد گفت: مطمئن باش هر جفتتون سالم از این اتاق بیرون می آیید. داستان از این قرار بود که سید رفته بود و دستش را به صندلی امام که روی آن سخنرانی می کرد کشیده بود و هنگام برگشت به خانه هم، با آرنجش دنده و فرمان ماشین را هدایت کرده بود که دستش به جای دیگری نخورد. بچه سالم به دنیا آمد و به خاطر عشق به امام نام او را روح الله گذاشت.

( علی اکبری ، هاشمی ، نشر یا زهرا، 1391 ، ص 18 )

 نظر دهید »

سبک زندگی مجاهدان

12 فروردین 1396 توسط رضوانی

… گاهی وقت ها می نشست با حامد کاردستی درست می گرد. حامد ماشین خیلی دوست داشت. همه اش می گفت بابا من ماشین می خوام. یک روز نشستند ماشین درست کنند. یوسف روی مقوا شکل یکی از ماشین های باربری ارتشی را کشید با اندازه های دقیق، بعد هم دورش را قیچی کرد و تکه هایش را به هم چسباند. چهارتا از چرخ های اسباب بازی حامد را هم جای چرخ هایش گذاشت. حامد خیلی خوشش آمد. از ده بار پارک رفتن هم برایش جالب تر بود. گاهی وقتها هم دولا می شد و به حامد می گفت: «بیا پشت من سرسره بازی کن. ببین سرسره من بهتره یا سرسره پارک». حامد می خندید و می گفت: «همین خوبه، همین خوبه». اگر وقت داشت، می نشست با حامد کارتون نگاه می کرد. بعد می نشست با حوصله در مورد کارتون با حامد حرف می زد… بیش تر پول هایش را خرج کتاب خریدن برای حامد و فاطمه می کرد. برای خودش هم می خرید. همیشه می‌گفت یک جایی از کمد رو بگذار برای هدیه. اصلاً یک کمد مخصوص هدیه باشه». خیلی وقت ها که از کتاب یا اسباب بازی ای خوشش می آمد، چندتا چندتا می خرید و می گذاشت توی کمد هدیه ها. می گفت: «باید توی خونه چیزی برای هدیه دادن آماده باشه، تا وقتی جایی می ریم، لازم نباشه تازه اون وقت بریم برای خودشون یا بچه هاشون، هدیه ای بخریم». هر وقت بچه ای می آمد خانه مان و یوسف می خواست بهش کادو بدهد، از کمد هدیه ها کتاب و اسباب بازی بر می داشت و می داد. فکرهایش خیلی قشنگ بود.

[ برگرفته از کتاب نیمه پنهان ماه 8 (یوسف کلاهدوز به روایت همسر شهید) تهران، روایت فتح ، ص37]

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 13
  • 14
  • 15
  • 16
  • 17
  • 18
  • ...
  • 19
  • ...
  • 20
  • 21
  • 22
  • 23
  • 24

اوقات شرعی

موضوعات

  • متفرقه
  • آموزش
    • علوم قرآن و حدیث
    • نمونه سوال کلیه دروس
    • مهارتهای زندگی
  • یاد امام و شهدا
  • اهل بیت (علیهم‌السلام)
    • حدیث و سخنان
    • زندگینامه و تاریخ
    • فضائل و مناقب
    • ولادت / شهادت
  • احکام عملی
  • طلاب
    • دل نوشته های طلاب
  • در محضر بزرگان
  • اخبار و اطلاعیه های مدرسه
  • فناوری اطلاعات و رایانه
  • نکات جالب
  • دعا و مناجات
  • پادکست
  • اخلاق
    • رذایل اخلاقی
    • فضایل اخلاقی
  • عکس نوشته
  • پزشکی
  • اشپزی
  • شبهات
  • احکام
  • سیاسی
  • داستان
  • اعمال روز
  • گفتار خنده دار

صفحه ها

  • درباره حوزه ساوه
  • سیستم آزمون سایت
  • ساوه شناسی
  • نویسندگان وبلاگ

جستجو

خبرنامه

آمار

  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس